شمارش معکوس...
دیگه شمارش معکوسه عشقم... هر چقدم عقبکی بریم بازم برای من زیاده انگار! هی دارم به لمست نزدیک میشم و هی بیشتر هیجان زده و بی تابم... امروز صبح (حدودای ساعت 5) خیلی منو ترسوندی... اول اینکه کاملا می تونستم ببینمت... یعنی هم سرت معلوم بود کجاست هم بقیۀ اندامت! این که ترس نداره :) بعد فهمیدم قلبت کجاست چون نبض زدنای ریزش از روی شکمم به وضوح معلوم بود... اینم ترس نداره ها... ذوق داره... ولی بعدش که اومدم دراز بکش کمردردای وحشتناکی اومد سراغم! از اونا که میگن مال درد زایمانه... بعد دلمم درد گرفت... اول نگاه به ساعت کردم... بعد دیدم هر از چند گاهی میگیره ول میکنه! گفتم نکنه اینا درد زایمانه... بابایی که بیدار شده بود بهش گفتم... گفت ...
نویسنده :
مامان نغمه
15:11