هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

شمارش معکوس...

دیگه شمارش معکوسه عشقم... هر چقدم عقبکی بریم بازم برای من زیاده انگار! هی دارم به لمست نزدیک میشم و هی بیشتر هیجان زده و بی تابم... امروز صبح (حدودای ساعت 5) خیلی منو ترسوندی... اول اینکه کاملا می تونستم ببینمت... یعنی هم سرت معلوم بود کجاست هم بقیۀ اندامت! این که ترس نداره :) بعد فهمیدم قلبت کجاست چون نبض زدنای ریزش از روی شکمم به وضوح معلوم بود... اینم ترس نداره ها... ذوق داره... ولی بعدش که اومدم دراز بکش کمردردای وحشتناکی اومد سراغم! از اونا که میگن مال درد زایمانه... بعد دلمم درد گرفت... اول نگاه به ساعت کردم... بعد دیدم هر از چند گاهی میگیره ول میکنه! گفتم نکنه اینا درد زایمانه... بابایی که بیدار شده بود بهش گفتم... گفت ...
26 آذر 1392

به تو نیاز دارم!

سلام بلای من... وارد هفته 37 شدیم... آخه این آدمیزاد چیه؟ تا وقتی باردار نشدی همش میگی کاش زودتر بشم! وقتی نی نی میاد تو دلت، هی غبطۀ هفته های بالاتر رو می خوری... یه جایی می رسه میگی اگه هفته مثلا 33 باشم دیگه خیلی خوشحالم هفته 33 رد میشه میگی وای 36 و 37 خوبه! و حالا که وارد 37 شدی همش میگی کاش 20 روز دیگه باشه :) پسر گلم... آدما توی این دنیا، همین دنیایی که ایشالا به زودی میای و می بینیش، همین دنیایی که لگد می زنی و جات تنگ شده واسه اینکه پاتو بذاری روی زمینش... هر لحظه یه خواسته ای دارن، و وقتی به خواسته هاشون می رسن یادشون می ره قبلا چی می خواستن و می رن سراغ خواسته های جدیدتر... ذات زندگی همینه... البته اگه خوب نگاه ...
18 آذر 1392

هفته 36

عزیز دلم... قربونت برم... دیروز با بابایی رفتیم دکتر... یعنی من با آژانس از خونه، بابا از شرکت اومد... و دکتر مثل همیشه همه چی رو چک کرد و این بار... این بار برگۀ معرفی به بیمارستان رو هم نوشت! البته اسم بیمارستان رو نیاورد تا قطعی کنیم... این حال عجیبی بهم داد... یعنی هر آن ممکنه تو بیای... البته من از خدا می خوام که سر ساعت و روز مقررت بیای... هفتۀ بعد هم باید برم سونو... سونوی آخر که دیگه همه چی راحت چک بشه و تاریخ نهایی... این روزا کارام زیاده... کارای ذهنم، فکرم، دلم... و از همه مهمتر کارای اداره که توی خونه دارم انجام میدم! باید تعهداتم تموم بشه... خدا کنه به همشون برسم... برای شما یه ست زنبوری آتلیه بافتم... پتویی ه...
14 آذر 1392

روزای دو نفره...

سلام پسر قوی هیکل من! دیگه ماشاالله معلومه داری بزرگتر میشی مامانم... ضربه که نه، ولی تکون خوردنات که نشون میده جای شما تنگ شده گاهی دل و رودۀ مامانی رو به درد میاره، ولی آی کیف میکنم... قربونت برم شما همینطوری به این کارات ادامه بده من حالم خوبه خوبه خیالت راحت... این روزا آخرای پاییزه... هر کی منو میشناسه میدونه به حد مرگ سرمایی هستم برعکس همسرجون! ولی خب... این شامل حال امسال نمیشه... امسال من از گرما دارم خودمو خفه میکنم! با اینکه از دیشب شوفاژها هم بالکل خاموش شدن (طفلی مهدی که با تمام گرمایی بودنش سردش میشه!) ولی من بازم از شدت گرما نمی تونم راحت بخوابم! تمام تنم خیس میشه، اونم من که اصلا به عمرم عرق نکرده بودم... نمی دونم چط...
6 آذر 1392

سیسمونی - 1

دوران بارداری یه احساسات و شرایط و اتفاقات خاص خودشو داره... تا توی این روزا نباشی نمی تونی خیلیاشو بفهمی... درک کنی... لمس کنی... یکی از اون حسهای خیلی قشنگ خرید کردن برای نی نی خوردنی ایه که یه روزی از روزای فرداها میخواد بیاد و همۀ لحظه هاتو (بیشتر از امروز) درگیر خودش کنه! سیسمونی دادن رسمیه که از خیلی قدیم توی مملکت ما مرسوم بوده... درست و غلطشو کاری ندارم... یعنی اگه بخوام داشته باشم خیلی باید راجع بهش بنویسم، مثل جهاز دادن من این بخشو وظیفۀ خانوادۀ دختر نمی دونم! اصلا نمی دونم چرا باید خانوادۀ مادر اینکارو انجام بدن در حالیکه تمام تبعات قانونی نی نی به خانوادۀ پدری برمیگرده! اما خب وقتی بخشی از فرهنگت شده دیگه تا زمانی که بخواد ی...
3 آذر 1392
1